"میم" اگه به وبلاگم سر میزنی هنوز...لطفا نظر بذار

خیلی حالم گرفته است....اینقدر نا امیدم که نگو....خدا هم دیگه نگاهی به ما نمیکنم...اما واقعا نمیدونم به خاطره کدوم گناهه؟؟؟!!!!

من که چیزه زیادی ازت نخواستم...خودتم خوب میدونی...

دوباره حافظ رو باز کردم...یه غزل اشنا اومد همون که سری قبل هم اومده بود....نمیدونم باورش کنم یا...

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد


راستس چند روزی هم میشه که از "میم" خبری نیست...انگار وبلاگشم حذف کرده....خیلی دلم براش تنگ شده....بی معرفت یه خداحافظیم نکرد....

من به این چیزا دیگه عادت کردم........
تازه میفهمم"باران" راست میگفت...."هیچ کس منو بخاطره خودم نمیخواد"

خیلی خسته ام....خوشحالم که این وبلاگ هم داره متروکه میشه
..حداقلش اینه که کسی تو کارت فضولی نمیکنه


اما دوست دارم از میم خبر دار بشم....اگه به وبلاگم سر میزنی هنوز.....لطفا نظر بذار

کرم کتاب16

فرانی و زویی

نویسنده:سالینجر


این کتابم خیلی دوست دارم

این کتاب شامل دو داستان کوتاه به نام‌های فرانی و زویی است.

داستان اول، فرنی، شرح ملاقات آخر هفتهٔ فرانی گلس، کوچک‌ترین عضو خانوادهٔ گلس است با دوست پسرش، لین کاتل. فرانی ادبیات می‌خواند و مانند سایر فرزندان خانوادهٔ گلس علاقهٔ خاصی به عرفان شرقی دارد. فرانی در پی خواندن یک کتاب عرفانی، دست به گریبان یک بحران روحی/عرفانی شده است.

داستان دوم، زویی، زمانی را به تصویر می‌کشد که فرانی، از دانشگاه به خانه برگشته و اعضای خانواده‌اش، هر یک به شیوهٔ خود، برای بهبودی فرانی تلاش می‌کنند. زوئی، برادر بزرگتر فرانی، که بازیگری ۲۵ ساله است، در این داستان نقش پررنگ و موثری دارد. سایر اعضای خانوادهٔ گلس نیز در این داستان تا حدود زیادی معرفی و شناخته می‌شوند. سیمور گلس، برادر ارشد خانوادهٔ گلس، که به نوعی پیامبر و قدیس خانواده محسوب می‌شود و چند سال پیش خودکشی کرده است. بادی، فرزند دوم خانواده، که بعد از سیمور نقشی حیاتی در راهبری فرزندان کوچکتر ایفا می‌کند. او در حالتی رهبانی و در گوشه‌ای پرت زندگی و در یک مدرسهٔ عالی دخترانه، تدریس می‌کند. بعد از او هم یک دختر و دوقلوهای پسری قرار دارند که به نسبت سایرین نقش کم‌رنگتری در داستان‌های سالینجر دارند. خانوادهٔ گلس در سایر داستانهای سالینجر نیز حضور دارند؛ گرچه او به دنبال ارائهٔ تصویر کامل از این خانواده نیس



کرم کتاب 14 و 15

این روزا اینقدر حالم گرفته ست...این قدر بی حوصله و عصبی هستم..اینقدر دلتنگم ...اینقدر....

دیروز  و پریروز 2تا کتاب پشت سره هم خوندم که ...خیلی اعصابمو داغون کرده...نمیخوام از این کتابا اسم ببرم

اصلا نمیخواستم راجع بهشون چیزی بنویسم....البته قبلا هم از اینا خونده بودم...امااین دوتا...اینجور موقعها از زندگی متنفر میشم.... انگار اینجور موقعها خدا داره مسخره ام میکنه...و میگه تو هیچ وقت به آرزوت نمیرسی

فقط میتونم تو این شعر یه تیکه اش رو بگم......



آقا! وجود پاک مرا چند می خری ؟!

به به! چه چشم ناز و قشنگی! چه دختری !



چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟

یا نه شبیه کولی ِ دیروز ، لاغری !



اسمت چه بود؟ اهل کجایی؟ ندیدمت! . . .

دختر ، هراس ، دلهره: ها؟ چی؟ بله!. . . پری !



اهل حدود چند خیابان عقب ترم

نزدیک نانوایی سنگک؟. . . - نه! بربری



چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود

زیر نگاه هرزه ی یک مرد ِ مشتری



«کمتر حساب کن». . . وَ موبایلش: الو! بله!

امشب بیا به خانه ی آقای خاوری



زن هم مصیبت است! بله ! چشم! آمدم!

هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری !



از خیر او گذشت و فقط گفت: حیف شد !

امشب برو سراغ خریدار دیگری



دختر به فکر نان شبش بود و داد زد:

حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟! . . .

در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد

و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم

و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه ام معرفی بکنم – سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد – برای اوست که می خواهم آزمایشی بکنم:

ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم…



دوست عزیزم که اسمتو نمی نویسی و هیچ ردی از خودت به جا نمیذاری تا من بتونم جواب سوالاتو بدم.....روی صحبتم با شماست...

من حدوده 450 تا کتاب خوندم که همه اش از نویسندگان خارجی هستن.....

من نمیدونم چی مد نظرته؟؟؟..چه جور کتابی دوست داری؟؟؟چه جور نویسنده ای رو میپسندی؟؟؟؟...از چه جور نوشته ای خوشت میاد؟؟؟؟دوست داری  نویسنده رک باشه یا مرموز؟؟؟؟

چی دوست داری؟؟؟

بابا من الان باید چی کار کنم؟؟؟؟


کرم کتاب13

بچه های قالی باف خانه

نویسنده هوشنگ مرادی کرمانی

از بین نویسنده های ایرانی هوشنگ مرادی کرمانی یکی از بهترین نویسنده هایی که من دیوونه وار دوستش دارمو هر کتابشو حداقل 3 بار خوندم

اولين جايزه نويسندگي هوشنگ مرادی كرمانی به خاطر" بچه هاي قاليبافخانه" بود كه در سال 1359 جايزه نقدي شوراي كتاب كودك و جايزه جهاني اندرسن در سال 1986 را به او اختصاص داد. اين داستان سرگذشت كودكاني را بيان مي ‏كنه كه به خاطر وضع نابسامان زندگي خانواده مجبور بودند در سنين كودكي به قاليبافخانه ها بروند و در بدترين شرايط به كار مشغول بشن.

درمورد نوشتن اين داستان میگه: براي نوشتن اين داستان ماه ‏ها به كرمان رفتم و در كنار بافندگان قالي نشستم تا احساس آنها را به خوبي درك كنم.



کرم کتاب12

امروز اومدم با یک کتابی که تمامه زندگیه منه..(البته بعد از مجموعه ی من ونازی حسین پناهی)

این کتاب از 60 انشای بچه های دبستانی ناپل تهیه شده که علاوه بر این که خواننده رو میخندونه یه حس و 

دیدگاه جدیدی رو درون خواننده بیدار میکنه...

علاوه بر اینا من هر وقت اسم رو جلدشو میخونم یه احساسه عجیبی بهم دست میده که باید مردادی باشی تا درکش کنی..:D

اگه تونستین پیداش کنید (که بعیده) حتما خبرم کنید...

در افریقا همیشه مرداد است



اینم یه نمونه از اون انشاها

كدام‌يك از تمثيل‌هاي فراوان عيسي را بيش‌تر از بقيه مي‌پسندي؟

من از قضيه روز قيامت بيش‌تر از همه خوشم مي‌آيد. چون من نمي‌ترسم بعد از آن انگار صد سال است كه مرده‌ام.

خدا بزها را از چوپانان جدا مي‌كند. يكي را طرف چپ، يكي را طرف راست و در وسط، آن‌هايي كه بايد بروند به برزخ. از هزار ميليارد هم بيش‌ترند. بيش‌تر از همه‌ي چيني‌ها و بزها و چوپان‌ها و گاوها روي هم.

اما خدا سه در خواهد داشت. يك درِِ خيلي بزرگ (كه همان جهنم است)، يكي متوسط (كه برزخ است) بعد خدا خواهد گفت: «همه يه كم ساكت باشيد!» بعد آن‌ها را جدا مي‌كند. اين يكي را از اين طرف، ديگري را از آن طرف. حالا اگر كسي بخواهد زرنگي كند و از اين طرف برود، خدا او را مي‌ببيند.

بزها مي‌گويند كه هيچ كار خلافي نكرده‌اند، اما دروغ مي‌گويند. جهان از هم مي‌پاشد. آرزانو هزار قطعه مي‌شود. شهردار آرزانو و رييس انجمن شهر ميان بزها خواهند رفت. بلبشوي وحشتناكي مي‌شود. مريخ از هم مي‌پاشد، ارواح مي‌ميرند و دوباره روي زمين مي‌آيند تا اجساد را ببرند، شهردار آرزنو و رييس انجمن شهر در ميان بزها مي‌روند. آدم‌هاي خوب مي‌خندند  و بدها گريه مي‌كنند. آدم‌هاي توي برزخ يك كمي مي‌خندند و يك كمي گريه مي‌كنند. بچه‌هاي دالان جهنم پروانه مي‌شوند.

...

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته ، رزی ، خانم نسبتا مسن محله

داشت از کلیسا برمیگشت ...

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو

مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت : عزیزم ، اصلا یک

کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!

نوه پوزخند ی زد و بهش گفت : تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر

هفته همش میری کلیسا ؟!!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو

خالی کرد و داد دست نوه و گفت : عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب

کنی و برام بیاری ؟!

نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه ، با این همه شکاف و درز

داخل سبد آبی توش بمونه !!!

رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرا ر کرد : لطفا عزیزم !


دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد ، سبد رو

برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت

: من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد

نمونده !

مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد

گفت : آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست ، اما بنظر میرسه سبده

تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز ...!