این روزا اینقدر حالم گرفته ست...این قدر بی حوصله و عصبی هستم..اینقدر دلتنگم ...اینقدر....

دیروز  و پریروز 2تا کتاب پشت سره هم خوندم که ...خیلی اعصابمو داغون کرده...نمیخوام از این کتابا اسم ببرم

اصلا نمیخواستم راجع بهشون چیزی بنویسم....البته قبلا هم از اینا خونده بودم...امااین دوتا...اینجور موقعها از زندگی متنفر میشم.... انگار اینجور موقعها خدا داره مسخره ام میکنه...و میگه تو هیچ وقت به آرزوت نمیرسی

فقط میتونم تو این شعر یه تیکه اش رو بگم......



آقا! وجود پاک مرا چند می خری ؟!

به به! چه چشم ناز و قشنگی! چه دختری !



چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟

یا نه شبیه کولی ِ دیروز ، لاغری !



اسمت چه بود؟ اهل کجایی؟ ندیدمت! . . .

دختر ، هراس ، دلهره: ها؟ چی؟ بله!. . . پری !



اهل حدود چند خیابان عقب ترم

نزدیک نانوایی سنگک؟. . . - نه! بربری



چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود

زیر نگاه هرزه ی یک مرد ِ مشتری



«کمتر حساب کن». . . وَ موبایلش: الو! بله!

امشب بیا به خانه ی آقای خاوری



زن هم مصیبت است! بله ! چشم! آمدم!

هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری !



از خیر او گذشت و فقط گفت: حیف شد !

امشب برو سراغ خریدار دیگری



دختر به فکر نان شبش بود و داد زد:

حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟! . . .